هیچ اتفاقی برای من نمی افتد
مسعود کدخدایی
امروز اولین روز نوزدهمین سالی است که در خارج هستم. می خواهم امروز را ثبت کنم، اما مشکل این است که این جا هیچ اتفاق مهمی برای من پیش نمی آید که ارزش ثبت داشته باشد . من با همسرم و پسر کوچکم زندگی می کنم. پسر بزرگترم هم که دانشجو است حالا پیش ما زندگی می کند. او الآن در تعطیلات است و چند روز دیگر به انگلستان می رود که سومین سال دانشگاهش را شروع کند . دوست دارم امروز برایم اتفاقی بیفتد، اما می دانم که نمی افتد . پسر بزرگم علاوه بر کمک هزینه ی دانشجویی که دولت دانمارک به او می دهد، و با وجود این که وام دانشجویی را هم می گیرد، سالانه مقداری پول هم از ما می گیرد. البته این ها غیر از آن امکان های غیر نقدی است که در اختیارش می گذاریم . اول صبح با این فکر که در این مملکت اتفاقی برای من نمی افتد از خواب بیدار می شوم. پسر کوچکم که کلاس نهم است تا صدای باز شدن در اتاق خواب ما را می شنود، فرزی از تختش می پرد پایین و سلام نکرده می دود طرف حمام. با اشاره ی سر از همسرم می پرسم “چی شده؟” من صبح ها تا مسواکم را نزنم با کسی حرف نمی زنم. آخر برام عجیب است این پسری که باید هفته ای یکی دو بار به زور او را می فرستادی حمام، حالا تند و تند، سرش را می گیری پاش تو حمام است و پاش را می گیری، سرش تو حمام است. همسرم بیخ گوشم می گوید: “آخه یه دوس دختر پیدا کرده” و ادامه ی خنده اش را می برد تو آشپزخانه. دنبالش می روم تو آشپزخانه. برمی گردد و می گوید: “لطفأ تو حالا تو نیا تا ما کارمون تموم شه!” او و پسر بزرگم می خواهند برای ظهرشان غذا بردارند. همیشه یک صبحانه ی فوری مثل کورن فلکس یا موسلی هم می خورند . همین جوری در فکر این روزها و سالهایی هستم که هیچ اتفاقی برایم نیفتاده. به طرف اتاقی می روم که کامپیوتر توش هست. می خواهم ایمیل ام را چک کنم، که می بینم دوست دختر پسر بزرگم پشت کامپیوتر نشسته. به دانمارکی می گوید: “کامی گفت تو سر کار هم می تونی ای میل ات رو چک کنی.“ سرم را می اندازم پایین و می روم حوله و لباس هام را برمی دارم و به اتاق خواب می روم. تو آینه چشمم به چین و چروک های صورتم می افتد و می گویم : ” چه اتفاقها که ندیده ای !” بی فاصله خنده ام می گیرد و اضافه می کنم : ” بله! سالها است که فقط دیده ای! “ حوله را روی شانه ی چپم می اندازم. اندک موهایی را که هنوز برایم مانده صاف و صوف می کنم. حالا پسر کوچکم از حمام درآمده، اما این دفعه پسر بزرگم نمی گذارد بروم تو. می گوید صبر کنم تا اول او به سر و صورتش برسد. تو این دو سالی که انگلیس بوده بیست هزار کرون قرض بالا آورده که البته بیشترش مال بانک است و حالا مجبور است که توی تعطیلاتش دو جا کار کند. حالا هم کمی دیرش شده و باید عجله کند. بی حرف سرم را می اندازم پایین و می روم به سمت آشپزخانه تا غذای ظهرم را آماده کنم . فکر می کنم چه قدر خوب می شد اگر یک اتفاق به یاد ماندنی، امروز را جاودانه می کرد. پسر کوچکم با سر خیس ایستاده و غذای ظهرش را آماده می کند. تازگی ها صداش مثل جوجه خروس دورگه شده و هیچ نمی شود سر به سرش گذاشت. به اتاق نشیمن می روم و تلویزیون را روشن می کنم. کشته شدگان “نیو اورلئان” به هزاران نفر رسیده است. هشتصد نفر را که نزدیک به همه ی آنها سیاه پوست هستند زیر یک سقف جا داده اند و می گویند در چنین جایی و آن هم در حالی که همه ی آبهای شهر با فاضلاب قاتی شده و جسد آدم و حیوان به همراه همه گونه آشغال و زباله در همه ی شهر شناور است، اگر کمک فوری به توفان زدگان نرسد آمار مرگ و میر به شدت بالا می رود. خبر بعدی، گرانی بیسابقه ی نفت است که به بالای یازده کرون رسیده. برای ایران خوب است. اما فوری از مغزم می گذرد که با وجود افزایش قیمت نفت، باز هم در آن جا اتفاقی برای مردم عادی نمی افتد. خبر بعدی در رابطه با نزدیک شدن یازده سپتامبر است. در جوانی خیلی ماجراجو بودم و از زندگی صاف و ساده و بی اتفاق هیچ خوشم نمی آمد . صدای بسته شدن در آپارتمان را برای سومین بار که می شنوم تلویزیون را می بندم و درجا، همان جا حوله را پرت می کنم رو دسته ی مبل و همه ی لباس هام را درمی آوردم. یک نفس عمیق می کشم. حالا می توانم انتخاب کنم که اول دوش بگیرم یا غذای ظهرم را آماده کنم. کار من جوری است که اگر دیرتر بروم، میتوانم به جای آن بیشتر سر کار بمانم تا جبران کمبودش را بکنم و برای همین اگر دیرتر بروم چندان مهم نیست . به امید یک “اتفاق”، می روم دوش می گیرم، ریشم را می زنم و در کمال آزادی و نشاط، لخت مادرزاد می روم تو آشپزخانه تا ناهارم را آماده کنم. محل کار ما از شهر دور است و در یک منطقهی صنعتی است. هیچ فروشگاهی هم دور و برمان نیست و اگر با خودمان غذا نبریم از گرسنگی دل پیچه می گیریم . در یخچال را باز می کنم، کاهو را درمی آورم، اما هرچه می گردم کالباس مالباسی نمی بینم. کمی خاگینه از دیروز مانده. بگذار بگویم به جهنم! با این که تخم مرغ اذیتم می کند، همین را می برم. آن را با یک گوجه فرنگی از یخچال درمی آورم. خیار هم نداریم. میوه هم تنها یک سیب هست که یک طرفش گندیده و باید آن را بیندازم بیرون. نان هم فقط یک برش نان سیاه مانده و دو تکه تُست. خاگینه را روی نان سیاه می گذارم، آن را لای کاغذ آلومینیمی می پیچم و با گوجه فرنگی می گذارم تو یک پلاستیک. نان ها را هم برشته می کنم و با کمی پنیر می خورم. تو ایران به نان و پنیر می گفتیم “نان و دق “. از خانه تا ایستگاه قطار پنج دقیقه راه است. چند روز پیش تو همین مسیر یادم آمد که در ایران وقتی راه می رفتم نه تنها جلو و چپ و راست، که حتا پشت سرم را هم میپاییدم. درست مثل این که پشت سرم هم چشم داشت. اما این جا نه این که اتفاقی نمی افتد، سال هاست که دیگر آن هوشیاری و حواس جمعی را از دست داده ام و بی خیال و بی قید راه می روم . قطار باید هشت و سی و هفت دقیقه برسد و ده دقیقه ی بعد به ایستگاه بالروپ می رسم. از آن جا ده دقیقه پیاده می روم و سر کارم هستم .
دو دقیقه زودتر می رسم، اما از بلندگوی ایستگاه می گویند که به علت اشکال در سیگنال که نمی دانم چیست، یک قطار از مسیر حذف شده و قطار بعدی دوازده دقیقه دیرتر می رسد. یک مرد جوان کراواتی با کیف سامسونایتش چندتا فحش می دهد و با یک “فاک” غلیظ می رود تاکسی بگیرد. زن همسایه امان هم که تنها زندگی می کند و دو بچه ی کوچک دارد که هر روز اول صبح باید یکی اشان را به شیرخوارگاه ببرد و بعد چندصد متر آن طرفتر آن یکی را به مهد کودک، کم مانده است اشکش دربیاید. هی تند و تند قدم می زند و کیفش را از این شانه به آن شانه می دهد و می گوید: “فاک. امروز هم دیر شد. فاک! فاک! فاک !” تو فکرم که آیا امروز اتفاقی خواهد افتاد یا نه که قطار می رسد. چون این وقت صبح مردم سر کار می روند و یک قطار هم از مسیر حذف شده، قطار پر است و ما به زور خودمان را می چپانیم تو. مأموران قطار آن تو هستند. در که بسته می شود شروع می کنند به کنترل بلیت ها. یک جوان خارجی بلیت ندارد. قبض جریمه ی پانصد کرونی را برایش می نویسند عرق از پیشانی تیره رنگش روی لپ های پاکستانی اش سُر می خورَد. چون رنگشان تیره است آدم نمی تواند سرخ شدنشان را ببیند . سر کارمان یک تابلو به دیوار زده اند که روی آن می نویسند امروز کی مریض است، کی در محل دیگری جلسه دارد و یا کی در مرخصی است. روی آن نوشته اند ماریا درگذشته است. بی اختیار ممی گویم: “بی چاره!". ماریا سی و هفت سال داشت و تا چند ماه پیش هنوز پیشمان کار می
کرد. هشت سال است که این جا کار می کنم و تا حالا هفت نفر از همکارانم از سرطان مرده اند. این جا چه قدر سرطان زیاد است! کامپیوترم را روشنن میکنم و تا آماده شود از پنجره بیرون را نگاه میکنم. برخلاف بیشتر وقتها که هوا ابری و گرفته است، امروز آفتابی و شاد است. هر روز اول روی صفحه ی بی بی سی می روم و نگاهی به اخبار آن می اندازم: یک هواپیمای اندونزیایی سقوط کرده و بیش از صد نفر کشته شده اند. در مصر برای نخستین بار “انتخابات آزاد” ریاست جمهوری برپا شده اما معلوم است که حسنی مبارک برنده می شود. برای اولین بار یک دختر افغانی در مسابقه ی ملکه زیبایی، آن هم از انگلستان شرکت کرده است. خبر بعدی شرح این است که خرابیهای توفان نیواورلئان به علت فعالیتهای انسانی بوده است. اول این که بیشترین نفت آمریکا از آن جا استخراج می شود و آنهایی که سال ها نفت آن جا را استخراج کرده اند، حفره های ایجاد شده را پر نکرده اند. دوم این که سدی که روی رودخانه شهر زده بوده اند، سالهای سال مانع ریخته شدن گل و لای رودخانه به دریا شده و این رسوبها گنجایش خود رودخانه را هم برای چنین بارشی به شدت کاهش داده اند.
تلفن زنگ م یزند. کار من شروع می شود. ظهر موقع ناهار همکاران پیشنهاد می کنند که دسته گلی برای ماریا بفرستیم. تینا که آخرین کسی بوده که با او حرف زده می گوید همه ی نگرانی ماریا این بود که بر سر دخترش لوییزه که تازه یک سالش تمام شده بود چه می آید. بیست کرون برای گل و کارت می دهم. تینا خودش ترتیب فرستادن کارت و گل را می دهد. ساعت چهار و نیم است و دیگر خسته ام. امروز هم هیچ اتفاقی نیفتاد. پیش از آنکه کامپیوتر را خاموش کنم دوباره سری به سایت بی بی سی می زنم. سوئد می خواسته دستگاه های تصفیه آب و کمکهای دیگری برای آسیب دیدگان توفان به نیواورلئان بفرستد که آمریکا نپذیرفته و هواپیما هنوز، همچنان در فرودگاه سوئد منتظر و آماده ایستاده است. در همان زیر هم خبری هست که تعداد کشته شدگان سر به هزاران می زند و هرچه دیرتر کمک برسد، مقدار مرگ و میر هم افزایش می یابد. با همکاران خداحافظی می کنم و ده دقیقه در زیر آفتاب جانتاب و جهانتاب قدم می زنم تا به ایستگاه برسم. در راه به این خنده ام می گیرد که من و آفتاب قابل مقایسه هستیم. برای هیچ کداممان اتفاقی نمی افتد . تو ایستگاه پوستر تبلیغاتی یک حزب دست راستی را زده اند. این اولین باری است که در یک پوستر سیاسی این جوری مستقیم و تریک آمیز گفته می شود که بیشتر از هشتاد درصد جرم ها در جامعه توسط مهاجران اتفاق میافتد . چند وقتی است که همسرم خرید روزانه را به عهده گرفته است. او خیال می کند من خیلی چیزهای اضافه و غیرضروری می خرم و پول را هدر می دهم. تازه به خانه رسیده ام که او زنگ می زند و از پشت آیفون می خواهد که به کمکش بروم. دوتا کیسه پلاستیکِ پر را از دم در برمی دارم و از پله ها می آیم بالا. همسرم تو آشپزخانه خودش را روی صندلی می اندازد و درخواست آب می کند. یک لیوان آب به دستش می دهم. یک قلپ میخورد و نگاهم می کند. از چشمهایش می خوانم که اتفاقی افتاده است. می پرسم: “چیزی شده؟ “ می گوید بهزاد حالش بد شده و او را برده اند بیمارستان. من بهزاد را نه به این خاطر که پسر خاله خانمم هست دوست دارم، بلکه او را به عنوان یک دوست خیلی دوست دارم . پرسیدم: “چرا؟” مادر بهزاد پس از یک بیماری طولانی، هفته ی پیش در ایران مرده بود. دوازده سال بود که مادر و فرزند همدیگر را ندیده بودند. همسرم می گوید بهزاد خونریزی معده کرده. پیش از مرگ مادرش با او صحبت کرده بودم و می گفت نارحتی او به خاطر مادرش دست کم دو برابر آدمهای دیگر است، چونکه او نه توانسته وظیفه ی فرزندی اش را در مورد مادر به جا بیاورد و نه وظیفه ی پزشکی اش. او که به آلمان پناهنده شده تا به حال دوبار جواب رد گرفته و نه پاسپورت دارد و نه اجازه ی اقامت. تا حالا که مدرکش هم نتوانسته کمکی به او بکند. وقتی آدمی فکر کند که دو برابر آدم های دیگر مسئولیت دارد، معلوم است که دردش هم دوبرابر می شود و کارش به خونریزی معده هم می کشد. همسرم را دلداری می دهم و با این که امشب نوبت اوست، می گویم غذا را من درست می کنم . چون هیچ اتفاقی برای من نمی افتد، سعی می کنم موقع غذا درست کردن اتفاق کوچکی بیفتد. می خواهم کتلت درست کنم. همسرم تشکر می کند و همان جا می نشیند. سیب زمینی ها را رنده می کنم، گوشت و تخم مرغ ها را هم اضافه می کنم، می گویم حالا بگذار این بار به جای زردچوبه، ادویه ای را که هندی ها و پاکستانی ها استفاده می کنند و اسمش تندوری است به کار ببرم. آن را بیشتر برای مرغ استفاده می کنند و رنگش قرمز مرکورکورمی است. می گویم خدا که نگفته این برای مرغ است، حالا من برای کتلت استفاده اش می کنم ببینم چه می شود. اما تا خانمم که هنوز همان جا، روی همان صندلی نشسته این را می بیند، می وید: “نه نه! چه کار داری می کنی؟ اون که برا این کارا نیست ! “ می گویم: “می دونم! اما شاید خوب بشه.” می گوید: “چه اصراری داری همه اش کاری بکنی که هیشکی نمی کنه؟ “ از خیرش می گذرم . پیمانه زردچوبه را برمی دارم تا زردچوبه بریزم که می گوید: “چه خبرته؟ آدم که نباید اینقده زردچوبه بریزه!” یک نوک قاشق چایخوری می ریزم، درش را می بندم و می گذارم سر جاش. تا می آیم نمک بریزم باز صداش درمی آید که: “تو آخرش فشار خون دچار همه مون می کنی! همیشه به ات گفته ام که اگه نمک غذا کم باشه چاره داره، اما اگه زیاد باشه چاره نداره.” می گویم چشم و نصف پیمانه را خالی می کنم. می بینم مایه و ملاتش زیاد شده، می خواهم یک تخم مرغ دیگر هم اضافه کنم که می گوید: “من نمی دونم تو چه اصراری داری که تو همه چی اغراق کنی. آخه چند دفعه بهات گفته ام توی کتلت فقط یه دونه تخم مرغ می زنن!” با همان یک تخم مرغ مایه را خوب هم می زنم، اما می بینم به طرز عجیبی احساس بلاهت می کنم و باید یک کاری بکنم. پس یک آبجو باز می کنم و فوری مقداری از آن را توی مایه می ریزم که دوباره صداش درمی آید که: “ا ا ا ! این چه کاریه که می کنی؟ “ می گویم: “مگه ندیدی تو فریگادِلای دانمارکی هم که شبیه کتلت خودمونه آبجو می زنن که باد کنه و پوک بشه؟ خب کتلت هم مث اونه دیگه.” پا می شود می ایستد و با غیظ و غضب می گوید: “من که به این غذا لب نمی زنم” و از آشپزخانه می رود بیرون . در هر حال اگر بتوانیم اسم این را یک اتفاق بگذاریم، باز هم اتفاقی است که برای او افتاد. یعنی هرچه فکر می کنم می بینم که امروز هم اتفاقی برای من نیفتاد.