گفت و گوی خودمانی با دکتر مسعود نقرهکار
!شما یه چیزیتون میشه دکتر
مسعود کدخدایی: سلام دکتر حالتون خوبه؟
مسعود نقره کار: چه عرض کنم باوفا! بستگی داره که چه تعریفی از "خوب بودن" منظورِ نظرتون باشه. من همه چیزم متوسطه حتا حالم. سعی کردهام و می کنم خوب باشم اما به نظر می رسه خوب بودن در معنای بد نبودن، ردیفِ کارِ من نبوده و نیس.
م .ک: به نظرم رسید که حالتون خیلی خوب نیست! به همین خاطر پرسیدم.
م.ن: شما همیشه صائب النظرید. اینجا هم نطرتان صائبه. حالم خوب نیس و عرض کردم متوسط الحالم، امیدوارم حال شما خوب باشه. گاهی احوال پُرس، حال و احوال خودشو جای حال و احوال طرفی که حالشو می پرسه میذاره . به قول منورالفکران "فرافکنی" می کنه.
م.ک : بیشتر آدما فکر میکنند- میبخشید ها! شما یه چیزیتون میشه! البته آقای دکتر میبخشید که من اینجوری حرف میزنم، ولی توی این مصاحبه قراره خودم رو محدود کنم به پرسشهایی که برای بیش از پنجاه درصد از مردم ما پرسشهای مهمی هستن که با دیدن امثال شماها براشون مطرح میشه. شما راس راسی حالتون خوبه؟
م.ن: من هم با نظر و فکر"بیشترآدما"ی موردِ نظرشما موافقم. اکثرِ قریب به اتفاقِ اهالی قلم و سیاست یه چیزیشون میشه والا دنبال قلم وسیاست نمی رفتن. در میان همین اهالی قلم اگه به دقت ملاحظه بفرمائین، فراوانند روان پریشان و روان نژندان و کسانی که یه چیزیشون میشه . اهالی سیاست که دیگه واویلا! من هم اگه یه چیزیم نمی شد که قاطی این جماعت نمی شدم .بلا نسبت شما، در همین کپنهاگی که شما زندگی می کنین اهل قلم و سیاستی می شناسی که یه چیزیش نباشه؟ البته معلوم نیس اون پنجاه درصدی هم که شما پرسش های اونا رو طرح می کنین یه چیزیشون نباشه. اصلیتش معیارهای "یه چیزیتون می شه" یا "یه چیزیشون می شه" چی هس؟ در مراکز روان درمانی که کار می کردم، بیماران روانی فکر می کردن دیووخونه محلیست بیرون از مراکز روانی و به وسعت جهان. به خیالشون مراکز روان درمانی و نگهداری بیماران روانی در واقع مراکز نگهداریِ عاقل ترین آدمای روی زمین هستن. از شما چه پنهون وقتی با کمی دقت به دوروبرمون نیگا کنیم، به یقین در می یابیم که اونا زیاد هم بی ربط نمی گفتن و نمی گن.
م.ک : حالا دکتر اگه راس راسی چیزیتون نمی شه، پس واسه چی به جای اینکه برین سراغ شغل شریف و اسم و رسم دار و نون و آبدارِ پزشکی و جون مردم رو نجات بدین، همه اش میرین سراغ زندانی شدهها و کشته شدهها. اونا که دیگه یا از یاد مردم رفته اند و یا دارَن فراموش می شَن.
م.ن: گفتم که راس راسی حالِ من خوب نیس ، چن دفه بگم که من همه چیزم متوسطه . حالا که در باره شغل شریفم پرسیدی، بذار اینو گفته باشم که فکر می کردم و هنوزم فکر می کنم که رفتن به سراغ زندانی شده ها و کشته شده هایی که دنبال آزادی و دموکراسی بودن و هستن یه وظیفه س که مهم تر از شغل شریف و اسم و رسم دار و نون و آبدارِ پزشکی هم هس. البته همین نوعی دخالت در کار و کاسبی یه مشت سرقفلی دار هم هس. گاهی فکر می کنم زندانی شده ها و کشته شده ها از یاد مردم بِرَن بهتره تا وسیله ی کسب و کارِ قلمیِ دهانکون دریده ها بشن.
م.ک: راستی دکتر کی شما رو از راه به در کرد؟ منظورم اینه چه کسی شما رو انقلابی کرد و از همون جوونی به سیاست کشوند که البته میدونیم تو ایرون، آخر عاقبت نداره؟
م.ن: " مُسلم گُه جمع کن" منو از راه به در کرد، از روزی که تو بیابون زغالی خیابونِ بی سیم نجف آباد با او دمخور شدم، سیاسی شدم. فکر می کردم با سیاست میشه بساط فقر و جهل رو برچید که دیدم نه! کارِ سیاست به نوعی که من و ما شناختیم، اول از همه بساط خودِ مارو جمع کرد و بعد بساطِ کسانی امثال مُسلم رو. من از بچگی دنبال کارهایی بودم که آخرعاقبت نداشت. یه روز تو همون بیابون زغالی شرط بندی کرده بودیم که سگ گاز بگیریم! من نفر اول شدم. مَش مسلم گُه جمع کن هم بود. یادمه به من گفت: "کارایی نکن که آخرعاقبت نداشته باشه". گوش نکردم. یه روز عصبانی شد و به من گفت: "حرف گوش نمی کنی ها!"
م.ک: تو چرا پس از انقلاب بهجای اینکه بری قاتی دکتر و مهندسها بشی و سر کار بمونی و به اون مردم خدمت کنی، عَلَم مخالفت برداشتی که هم مردم رو از یه دکتر با وجدان محروم کردی و هم خودتو زابراه؟
م. ن: راستش فکر کردم امکان نداره یه دکتر با وجدان زیرحاکمیتِ یه حکومتِ بی وجدان بتونه با وجدان آسوده کار کنه. عَلَم مخالفتم من ور نداشتم، حکومت ورداشت. من می گفتم آزادی و عدالت، حکومت مخالفت می کرد و عَلَم کشیِ ضدیت با آزادی و عدالت راه انداخت و اِلّا من بَدَم نمی اومد قاتی دکتر مهندس ها باشم و سر کار و زندگیم بمونم و به مریضام، به خصوص جذامی ها که کمتر دکتری جیگرِ نزدیک شدن به اونارو داشت، خدمت و کمک کنم. حکومت اسلامی نذاشت.
م. ک: فکر نمیکنی که اگه تو ایران مونده بودی و یه جورایی با این حکومتی ها کنار اومده بودی، هم واسه خودت خوب بود و هم واسه اون مردم؟ یعنی به جای اینکه در رؤیای یه آینده نامعلوم خودتو دربه در کنی، مثل خیلی از دکتر و مهندس و تحصیلکرده ها سرتو می انداختی پایین و کارتو می کردی که در اون صورت هم حکومت باهات کاری نداشت و هم خلقِ قهرمانِ ایران اَزَت راضی بود؟
م.ن: آدم با رؤیاهاش زنده س، اگه رویائی در کار نمی بود و فقط قرار می شد با واقعیت ها زندگی کرد، جهان بزرگترین شکنجه گاه عالم می شد. وضع ما و انسان و انسانیت همین امروز و الساعه هم " نامعلومه" چه برسه به آینده. گفتم این حکومت بود که با من کنار نیومد برای اینکه حرف حالیش نمی شد و هنوز هم نمی شه. اگه منظورِ نظرتون ازخلق قهرمان، توده ی هپلی هپو و خمیریه، که این بیچاره ها کاری به این کارها نداشتن وندارن. ماست خودشونو خوردن و می خورن و هلیم روح الله و شیخ علی رو هم می زننن. انگار توی همین مصاحبه عرض کردم که من از بچگی سر به راه نبودم، چه برسه به بزرگسالی.
م.ک: حالا چرا بهجای اینکه از اونایی بگی که با تحمل کلی مصیبت و تحقیر و خاک برسری باز هم دارن توی ایران کار میکنن و چرخ اون جامعهرو میچرخونن، هِی میری سراغ اونایی که ایدههای قشنگی داشتن و یه روزی یه انقلابی کردن و بعد هم هر کدومشون رو به نوعی سر به نیست کردن؟
م.ن: من مدتیه که سراغ کسی نمیرم، چه اونایی که چرخ های زنگ زدۀ اون جامعه رو روغنکاری می کنن و می چرخونن، چه اونایی که با ایده های قشنگ، خودشونو پرت کردن توی تاریکی و چه اونایی که سر به نیستشون کردن. بعضی وقت ها خودِ این عزیزان میان سراغ من!
م.ک :فکر میکنی حالا این بهتره که وقتت رو میونِ ایرونیای فراری میگذرونی، یا اینکه ورداری بری ایرون و بین اونایی بگذرونی که اونجا موندن؟
م.ن: من دیگه وقتی برا تلف کردن ندارم؛ چه اونجا، چه اینجا. عمری رو به باد دادم این یه هوا عمرو می خوام واسه خودم باشم. حقمه. حالا به این رسیده ام که به جای اینکه دنبال حق دیگران باشم اول حقِ خودمو بگیرم، حقی که نه فقط حکومت اسلامی، حتی دوستان و رفقا بارها خوردن و یه آفتابه آبم رُوش سر کشیدن.
م.ک : یه پرسشِ دیگه! واسه چی به جای اینکه بری سراغ آدمای مهم و با شخصیّت و با تربیت، همهاش میری سراغ جاهلا و لات پاتا و چماقدارا و قمه کِشا؟
م.ن: من اول رفتم سراغ روشنفکرای زنده و مرده و آدمای با شخصیت و با تربیت. اما دیدم به کاهدون که زده ام هِیچ، فحش هم می خورم. بعدش خیلی فکر کردم. گفتم برم سراغ جاهلا و لات ها که اقلش اگه خودشون و دور و بری هاشون فحشم دادن، بتونم به هوای لوطیگری شون هم که شده، چشم پوشی کنم. مهم تراز این حرف ها دیدم با این که روشنفکرا و اهل قلم و سیاست، جاهلا و لات ها رو نمی شناسن و حتی فرق اونارو با لمپن ها هم نمی دونن ولی هِی چپ و راست اَزَشون بد میگن و درباره شون نظر میدن. مگه میشه آدم کس و کسانی رو نشناسه اما هی چپ و راست اَزَشون هم بد بگه و هم در باره شون تحلیل بده ؟
م.ک: دکتر جون آخرین پرسشم اینه که چرا بهجای اینکه از وقتِ آزادی که داری استفاده کنی و بری برا نمونه با یه گیلاس شراب ارغوانی بشینی کنار یه ساحل زیبا که یه عدّه پریرو دارن توش شنا میکنن، از صبح تا شب سرتو میکنی لای کتاب و کاغذ و وقتِ عزیزتو به نوشتن میگذرونی که تازه وقتی کتابش میکنی، هیشکی حاضر نیس بالاش پول بده و آخرش ناچار میشی یه پولِ پُست هم روش بذاری و مفتکی بفرستیش برا این و اون؟ حالا دکتر جون مردم تقصیر دارن بگن یه چیزیتون میشه؟
م.ن: جناب کدخدایی قرار نبود منوشرمنده کنی ها! به همین قانع بودم که قبول کنم یه چیزیم می شه. این سؤالت یه هوا کار و خراب تر می کنه. یعنی دوسه برابرِ یه چیزی شدن معنی میده!
م.ک :سپاسگزارم دکتر جون که وقتتو به من، یعنی به نصفِ بیشتر جمعیّتِ ایران دادی؛ هرچند آخرش نفهمیدم شما و امثال شما واسه چی این کارا رو میکنید!
م.ن: با وفا تازه شدی عینِ خودِ "دکترجوُن". منم آخرش نفهمیدم واسه چی این کارارو می کنم. اگه می فهمیدم شاید نمی کردم!
م. ک: دکتر هیچ حواسم نبود ها! اِ اِ اِ! پس چرا هیچی نمی گی؟ نمیدونم چطور شد که یه دفه "شما" برام شدی "تو"! نفهمیدم چه جوری وسطای مصاحبه این همه باهات خودمونی شدم که بهِت گفتم تو. می گم دکتر راس راسی نکنه منم یه چیزیم می شه، ها؟
م.ن: یادش به خیر، یه رفیق- در معنای درست، نه حزبی و سازمانی داشتم که عمرشو داد به شما. حسین خانی اسمش بود، از زرنگ های خیابونه نظام آباد. خوش سیما و خوش صدا که خراباتی خوب می خوند، عشق هنرپیشگی داشت. اعتیاد اما جوونمرگش کرد. از او تکه ای به جا مانده: هر وقت از او سؤالی می کردن که جوابشو نمی دونست، یا روش نمی شد جوابِ مثبت بده می گفت: "بالاخره دیگه"!