top of page

RECENT POSTS: 

FOLLOW ME:

  • Facebook Clean Grey
  • Twitter Clean Grey
  • Instagram Clean Grey

نمایشنامه‌ی پدر، استریندبرگ، و زمان او


Strindberg

«پدر»

استریندبرگ، آگوست

مترجم: جواد عاطفه

شابک: ۲-۷۴۱-۲۴۳-۹۶۴-۹۷۸

نوع جلد: شومیز، ۱۲۳ ص.

ناشر: افراز



یوهان اگوست استریندبرگ (Johan August Strindberg) نمایشنامه ی “پدر” را که در شمار آثار کلاسیکِ جهان به حساب می آید در سال ۱۸۸۷ نوشت، و با اینکه اکنون بیش از صد و بیست سال از عمر آن می گذرد، هنوز هم تازگی دارد، خوانده می شود، و در کشورهای مختلف جهان به روی صحنه می رود.

آلبرت برمل که پژوهشگر زندگی و کارهای استریندبرگ است می نویسد:

“عملأ همۀ نویسندگان و نقاشان نوآور فرن بیستم در زیر سلطۀ او قرار داشتهاند و ناگزیر از پذیرش میراث هنری او بوده اند، خواه آشنایی شان با آثار استریندبرگ به صورت مستقیم و دست اول بوده باشد، خواه به واسطۀ سایرین.”[۱]

او سپس یادداشت زیر از کافکا را برای نشان دادن اهمیّت او می آورد:

“احساس بهبود میکنم، زیرا استریندبرگ را خوانده ام. نوشته های او را به قصد مطالعه نمی خوانم، بلکه مقصودم این است که خود را به سینه اش بفشارم. او مرا همچون کودکی روی دست چپ خود نگاه میدارد. مانند مردی هستم که بر روی مجسمه ای نشسته باشد. ده بار با خطر سقوط مواجه میشوم تا بالاخره در یازدهمین بار جایم را محکم کنم و با اطمینان خاطر به چشم انداز گستردهای که پیش رو دارم خیره شوم.”[۲]

اما لازم است برای بهتر فهمیدن چنین اثری بدانیم که محصول چه دورهای است، چون بی شک استریندبرگ هم مانند دیگر نویسندگان، بی تأثیر از محیط و زمان خویش نبوده است.


نیمه‌ی دوم قرن نوزدهم

نیمه دوم قرن نوزدهم که استریندبرگ نیز محصول آن است، در اروپا یکی از مهمترین دورانهای تاریخی است. در این زمان رشد صنعت، کشاورزی، و داد و ستد باعث شده بود تا اروپاییان به نسبت گذشته بتوانند خوب بخورند، خوب بپوشند، از بهداشت بهتری برخوردار شوند، و بیشتر سفر کنند. در این سالها اروپاییان از کشتیهای اقیانوس پیما، قطار، اتوبوس، تلفن و چراغ برق استفاده میکردند. پیشرفت دانش در همه زمینه ها آگاهی بشر را در باره طبیعت و هستی به چنان درجهای رسانده بود که در سطح گستردهای، برخوردهای علمی جانشین خرافات و اعتقادهای ماوراءطبیعی شده بود. جغرافیا دیگر به نقشه ی سراسر زمین دست یافته بود، و اروپا از همه مکانها و ساکنان کره ی خاکی خبر داشت، و سرانجام ایده آل های معنویِ مسیحیّت جای خود را به ایده آل های مادّی و این جهانی سپرده بود.

این را هم باید به یاد داشت که پیش از آن، انقلاب فرانسه دگرگونی هایی اساسی در شرایط اجتماعی به وجود آورده، و مرکزهای قدرت را جابه جا کرده بود. پس از انقلاب ‌قدرتِ طبقات ممتاز، ‌نجبا و روحانیون درهم شکسته، و رابطه ارباب و رعیتی از میان برداشته شده، و راه برای به کار انداختن ثروت در زمینه های صنعتی فراهم شده بود.

البته نباید فراموش کرد که این دگرگونیها و پیشرفتها به طور عمده در منطقه ای از اروپا ایجاد شده بود که شامل انگلستان، بلژیک، آلمان، ‌فرانسه، ایتالیای شمالی و بخشهای غربی امپراتوری اتریش میشد. میشود گفت که صنایع سنگین اروپا در درون این منطقه جای گرفته بودند. خطهای راه آهن، ‌آزمایشگاهها، فعالیتهای علمی، و ثروت و اندیشه ها همه در این محدوده گرد آمده بودند.

در زمینه فنّی، میتوان گفت که استفاده از «ماشین» بیشترین و مهمترین نقش را در این پیشرفتها به عهده داشته است. استفاده از چرخ دنده ها و ماشین باعث شد تا به صورتی زنجیر اکتشافها و اختراعها گسترش یابند و صنعت و بازرگانی را به شدّت دگرگون کنند. کشتیهای بخار، لوکوموتیوها و خط های آهن، پتکها و بالابرهای بزرگِ خودکار، ‌نخستین پلهای فلزی، بافندگی با ماشین و اختراعاتِ باز همِ بیشتری، همه در این زمان به کار گرفته شدند و در دگرگونی جامعه به ایفای نقش پرداختند. در فاصله سالهای ۱۸۱۵ تا ۱۸۳۰ بود که نخستین ماشینهای کشاورزی در انگلیس به کار گرفته شد. اختراع عکاسی، شمع، تولید ‌روشنایی با گاز، ‌توربین های آبی، ‌ماشینهای نساجی نیز از دست آوردهای همین زمان است. از ۱۸۳۰ تا ۱۸۴۸ تلگراف مورس، ماشین تحریر، لامپ، لاستیک اتومبیل، و ‌ماشین حساب اختراع شد، و در نتیجهی این پیشرفتها بازرگانی آزاد رونقی بیسابقه یافت. به شمار بانکها افزوده شد، و نشر اسکناس هم رونق یافت.

از ۱۸۴۸ تا ۱۸۷۰ گذشته از پیشرفتهتر شدن ماشینهای کشاورزی، دوچرخه، ماشین حفاری، چراغهای نفتی، راهآهن، مسلسل، زیردریایی، و دستگاههای سردکننده هم اختراع شد. از ۱۸۷۰ تا ۱۹۱۴ کشاورزی هرچه بیشتر رو به صنعتی شدن گذاشت که ‌ایجاد مدارس کشاورزی و اتحادیه های تعاونی را در پی داشت و موجب شد تا این رشته با رشدی شتابان بعدها و جایگاه دیگری بیابد. تلفن، ساختمانهای فلزی، راهآهن برقی،‌ چراغ گاز، ‌تراموای برقی، ضبط صوت، بیسیم، ‌موتورسیکلت و عکس رنگی همه از دست آوردهای همین سالهاست.

چنین دگرگونیها موجب شد تا فیلسوفان نیز خود را ناچار از تبیین این جهان جدید ببینند. فلسفه ی کانت دیگر توانایی تبیین چنین جهانی را نداشت. از ۱۸۷۰ پیشرفت دانش موجب شد تا فیلسوفانی مانند فوئرباخ، اشتراوس، و بوخنر با فلسفه ی مادی پا به میدان بگذارند، و سرانجام نیچه را هم باید محصول همین زمانهای دانست که در آن، داروین در زمینه ی علوم طبیعی اثر معروف خود «خاستگاه انواع» را منتشر ساخت که نه تنها بر استریندبرگ، که بر سراسر جهانِ علم تأثیر بی چون و چرایی گذاشت.

در زمینه ادبی، از ۱۸۴۸ تا ۱۸۷۰ پرداختن به رومانتیسم رو به کاهش نهاد، و پرداختن به رئالیسم گسترش یافت. دیگر سبک تعزلی و‌عشقهای قرون وسطایی چندان خریداری نداشت، و ‌جهان از نویسندگان انتظار دیگری داشت. زمانی که استریندبرگ نمایشنامه “پدر” را نوشت، ادبیات اروپا و خود استریندبرگ تحت تأثیر ناتورالیسم بودند. امیل زولا که نظریه پرداز این مکتب ادبی است، در مقاله ای به نام “رمان تجربی” که در سال ۱۸۸۰ نوشت، کار رماننویس را همانند کار دانشمندی ارزیابی کرد که در حال آزمایش است و باید بدون پیشداوری و بدون در نظر گرفتن قراردادهای اخلاقی، با بیطرفی کامل و بدون دخالت دادن احساسهای خویش، با استدلالی دقیق از پدیدهی معینی که میبیند، به نتیجه هایی دست یابد. در پی چنین برداشتی است که در آثار ناتورالیستی صحنه هایی آفریده میشود که تا پیش از آن به خاطر رعایت اخلاق، احترام به سنتها، و یا ترس از دین و آن دنیا، به آنها پرداخته نمیشد.

از طرفی سرانجام داستانهای ناتورالیستی همچون پایانِ تراژدیها غم انگیز است، با این تفاوت که به جای شکست قهرمان از خدایان و یا نیروهای برتر یا فراتر از طبیعت، شخصیتهای یک اثر ناتورالیستی، در برخورد با جبرهای ناشی از طبیعت و جامعه درهم شکسته و نابود می شوند. نویسندگان ناتورالیست انسان را جزیی از نظام مادّی طبیعت میدانند و با دنیای غیر مادّی، اعتقادهای مذهبی و باورهای اساطیری در ستیزند. آنان وراثت و محیط اجتماعی و شرایط اقتصادی را در شکل گیری شخصیّت و سرنوشت انسانها مؤثر میدانند.

و اما در مورد زنان! در انگلستان شخصیت زن به طور کامل در سایه و زیر شخصیت شوهر قرار داشت و از حق مالکیّت محروم بود. تصویب دو قانون، یکی در سال ۱۸۷۰ و دیگری در ۱۸۸۲ میلادی‏ مالکیت زن شوهردار را به رسمیّت شناخت، و از آن پس زنان میتوانستند مالک پولی شوند که خودشان به دست می آوردند.

چنانکه ویل دورانت هم گفته است، باید علّت اصلی واژگونی پرشتاب عادت و رسم هایی را که ریشه در مسیحیت داشتند، فراوانی و گوناگونی ماشینها دانست، و آزادی زنان را نیز باید از پیامدهای بی چون و چرای انقلاب صنعتی بهحساب آورد، چنانکه در دورهای در انگلستان، پیدا کردنِ کار برای مردان دشوار شده بود، اما در آگهی های استخدام از آنان خواسته میشد تا زنان و کودکان خود را که مزد کمتری میگرفتند به کارخانه ها بفرستند. دیگر واقعیتهای پراهمیّت بازار مانند لزوم سوددهی و چرخیدن چرخ کارخانه ها، جایی برای ارزشهای اخلاقی و رعایت رسوم پیشین برجای نگذاشته بود.


کمی در باره زندگی استریندبرگ

یوهان اگوست اسریندبرگ در ژانویه ۱۸۴۹ زاده شد و در ماه مه ۱۹۱۲، در ۶۳ سالگی از دنیا رفت. آثار او گسترهی بزرگی را در بر میگیرد. او در زمینه های ژورنالیستی، نمایشنامه، شعر، داستان کوتاه، و رمان قلم زده است؛ زندگینامه خویشتنکاوانه اش که در چند جلد آنرا نوشته، در زمان خود بحثهای زیادی را برانگیخت؛ او به پژوهشهای زیادی در زمینه های علمی گوناگون مانند تاریخ ادبیات، شیمی، گیاهشناسی، چین شناسی و زبانشناسی نیز پرداخته است. استریندبرگ بیشک یکی از شخصیتهای برجسته ادبی اسکاندیناوی در دورانی است که نام “دوران پیشرفت مدرن” به آن داده اند و سه دهه ی ۱۸۷۰، ۱۸۸۰ و ۱۸۹۰ میلادی را در بر میگیرد. از مشخصات مهم این دوران در اسکاندیناوی، میتوان از جمله به نکته های زیر اشاره کرد: توجه به یک چشم انداز جهانی، آزادسازی در زمینههای جنسی و مذهبی، و مورد توجه قرار دادن دست آوردها و ایده های تازه ای که جامعه ی انسانی در زمینه علوم طبیعی از جمله داروینیسم به آن دست یافته بود.

استریندبرگ گذشته از آگاهی از آخرین پیشرفتهای علمی آن زمان، از ایده های منتقد ادبی معروف دانمارکی گیورگ برَندِس (Georg Brandes) نیز بهره میگرفت. برندِس در یک سخنرانی در دانشگاه کپنهاگ در سال ۱۸۷۱ از لزوم ادبیاتی سخن به میان آورد که باید موجب بحث و گفتگو شود، و همانجا ضرورت پرداختن به موضوعهای تازه ای را که بتواند کشور را وارد “عصر نوین” سازد، مطرح ساخت. او بر این تأکید داشت که باید از ایده آلیسم رمانتیک و نفوذ کلیسا فاصله گرفت. او بر داشتن دید انتقادی و پشت سر گذاشتن سنّتهای کهنه تأکید نمود و گفت که باید بحث و گفتوگو در بارهی موضوع هایی مانند آزادی زنان، ازدواج، تربیت، و رابطه ی میان حق مالکیت- و قدرت در جامعه را آغاز کرد.

استریندبرگ که گذشته از استکهلم سالها در پاریس و برلین زندگی کرده بود، به خوبی در جریان ایده ها و پیامهای نوین قرار داشت. او که نویسنده پرکاری بود با مجموعه آثاری که ۷۲ جلد را در زمینه های بس گوناگون شامل میشود، نشان میدهد که تا چه اندازه کنجکاو، جستجوگر و آگاه به پیشرفتهای زمانه بوده است.

استریندبرگ سه بار ازدواج کرد و هر سه ازدواجش هم ناموفق از کار درآمد! او از مادرش هم راضی نبود. سیزده سالش بود که مادر را از دست داد و ناچار از پذیرفتن یک نامادری شد. او چهارمین فرزند خانوادهای بود با هشت فرزند، و کمبود محبتِ مادری که برای او وقت نداشته بود، نمیتوانسته در شکل گیری باورهایش نقشی نداشته باشد. او مادرش را به سبب بی انصافی و خشونتش، و به خاطر اینکه او را زیر کتک های پدر می انداخت، و نیز به خاطر کوته فکریاش محکوم میکرد، اما فراموش هم نمی کرد که غذا را از دست او می گرفت و در کنارش احساس امنیت میکرد.

“هر سه ازدواج استریندبرگ با امیدها و انتظارات بزرگ آغاز شدند. زنا باید مادر-همسرانی نرم رفتار، محرم راز، و بخشاینده باشند و بتوانند به هنگام اندوه تو را تسلی دهند و بر زخمت مرهم بگذارند. او همچنین آنها را به سان مخلوقاتی جوان و پر جنب و جوش میخواست که معشوقه هایی کامل، و در عین حال پاکدامن، باشند: صورت هایی غیرانسانی که هم تصاحب کردنی اند و هم قابل پرستش، الاهه هایی اختصاصی، معبودهایی الهامخش و انحصاری. این رؤیای سهجانبه یادآور تصویری آرمانی است که هر مرد از زنانگی دارد، سه فضیلتی که در انحصار شخص او باشند و گرامیشان دارد- و استریندبرگ بر این نکته واقف بود. او بر این مطلب تأکید می ورزید که اکثر ازدواجها در عصر او معیوب و حتی محکوم به فنا هستند، زیرا «تحت شرایط موجود» مردان در زندگی زناشویی تصوری آرمانی از همسرانشان در ذهن میپرورانند و جسم زن آنها را به بردگی خویش درمیآورد. در این حال درمان چیست و او خود برای دستیابی به ازدواجی سعادتمندانه چه توصیه میکرد؟ رابطه زن و مرد می بایست که در حد امکان بر پایه برابری باشد، درست مانند دو شریک؛ و این موضوعی است که استریندبرگ در داستان کوتاه «تلاش برای اصلاحات» مطرح ساخته است.”[۳]


نماشنامه “پدر”

در نمایشنامه “پدر”، کاپیتان آدولف افسر سواره نظام، در خانه ی بزرگی در روستایی دور از شهر، همراه با زن، دختر، دایه، و مادرزنش زندگی میکند. یک سرباز و یک گماشته هم در خدمت او هستند. آدولف افزون بر شغل نظامیاش به پژوهشهای علمی نیز می پردازد و روی ترکیبِ سنگهای آسمانی کار میکند. او آتهایست است و تنها به آن چیزهایی اعتقاد دارد که قابل سنجش و اندازهگیری هستند. دیگر افراد نمایشنامه و همسر او لورا که خواهر کشیشِ همین داستان است، همه – هر چند با اعتقادهای گوناگون- پایبند دین هستند. برتا تنها دختر آدولف، هفده سال دارد. کاپیتان آدولف دوست دارد که دخترش را از آن محیطی که بهنظرش ناپسند و عقبمانده است جدا کند و برای ادامهی تحصیل به شهر بفرستد تا آموزگار شود. اما لورا با این نظر مخالف است و چون می بیند که آدولف به هیچ وجه حاضر نیست کوتاه بیاید، برای دستیابی به خواسته خویش، تصمیم می گیرد تا کاری کند که همه شوهرش را دیوانه بپندارند تا امتیازهای قانونی پدر بودن از او سلب شود.

لورا با کاشتن تخم شک در اندیشه آدولف با این جمله که “تو که نمیدانی پدر برتا هستی یا نه” و با جمله هایی مانند “از کجا میدانی که من به تو خیانت نکرده باشم؟” و: “فقط کافی است نام پدر واقعی را بگویم”، او را نسبت به داشتن حق پدری بر دخترش برتا به شک می اندازد و رفته رفته موجب روان پریشی او میشود. آدولف که سخت دلبسته ی برتا است، هنگامی که شک میکند که آیا برتا به راستی دختر اوست یا نه، دیگر در دام لورا می افتد و میبینیم که با پیش رفتن داستان، رفته رفته گفتار و رفتارش بیشتر و بیشتر برای اطرافیان عجیب و نامعقول به نظر میرسد. او هنگامی که می فهمد لورا بسته هایی را که در رابطه با پژوهشهای علمیاش سفارش داده از پُست گرفته اما آنها را به او نداده است، کنترل رفتار و گفتارش را بیش از پیش از دست میدهد و این خود در دست لورا بهانهی تازهای میگردد تا بتواند هرچه بهتر به پزشک دهکده و اطرافیان بقبولاند که آدولف دیوانه است. حال اگر برتا دختر او نباشد، و افزون بر این دیوانه هم شده باشد، دیگر شکی برجا نمی ماند که قانون حق تصمیم گیری در باره آینده ی برتا را به او نخواهد داد.

سرانجام آدولف که تاب تحمّل اینهمه فشار را ندارد سکته میکند و دیگر لورا با خیال راحت میتواند در بارهی آینده ی دخترش هر تصمیمی که میخواهد بگیرد و با حقوق بازنشسگی شوهرش زندگی را ادامه دهد.

این نمایشنامه در زمانی نوشته شد که رابطه استریندبرگ با همسرش “سیری” به شدّت بحرانی بود و به شک افتاده بود که آیا فرزندان مشترکش با سیری به راستی از آن خودِ او هستند یا نه. اما اشتباه است اگر بپنداریم این نمایشنامه تنها یک بازگویی ساده از زندگی خود اوست. استریندبرگ با این نمایشنامه نشان میدهد که یک هنرمند مانند شاخکهای حسیّ یک جامعه عمل میکند و میتواند حادثه ای را که در راه است، پیش از دیگران حس و دریافت کند. در آن سالها زنان آماده میشدند تا نقشهای تازه ای در جامعه به عهده بگیرند و بنیان پیشین را برهم زنند و طرحی دیگر- طرحی به راستی نو دراندازند. بی شک نمی توان انتظار داشت چنین تحولی پایه ای در جامعه بی دردسر انجام پذیرد و دردی بر پیکر مردمان دوران وارد نیاورد.

جبر زمان و تأثیر آن بر زندگی در آن دوران را میتوان به رساترین و کوتاهترین شکل در این نمایشنامه دید.

کاپیتان که تمام خصوصیات یک مردِ موفق را دارد (شغل، آبرو، خانه، ثروت)، از طرفی متجددانه فکر می کند و می خواهد دخترش را به شهر بفرستد تا معلم شود و اسیر خرافات مذهبی و کوتهنگری ناشی از محیطی عقب مانده نگردد، و از طرفی برنمی تابد که زنش به اندازه او حق تصمیم گیری و دخالت در اموری را که میتوان به اصطلاح «مردانه» نامید، داشته باشد. ما میتوانیم در دو تکه ی زیر از کتاب به خوبی ببینیم که معیار و مفهوم های زندگی و خانوادگی در سراسر این متن زیر پرسش میروند، و برخوردهایی تازه و سنت شکنانه با آنها انجام می گیرد.

به خاطر داشته باشیم در همین دوران تعداد زنانی که به حوزهی ادبیات وارد شدند فزونی گرفت و شرکت آنان در این زمینه، دیگر از اینکه یک استثناء باشد، بهدرآمد. در سال ۱۸۶۹ فیلسوف و اقتصاددان بریتانیایی جان استوارت میل (John Stuart Mill) به یاد همسرش کتابی نوشت و در آن از کمک او به پیشرفت هایش اشاره کرد و به شدّت از فشارهای ناعادلانه ای که بر زنان اعمال میشد انتقاد کرد. این اثر تأثیر به سزایی در میان روشنفکران برجای گذاشت.

در نمایشنامه “پدر”، لورا پس از شنیدن شرح کاپیتان از ستم هایی که از سوی مادر، خواهر، اولین زنی که با او خوابیده، دخترش و خودِ لورا بر او رفته، می گوید:

“هیچوقت به این چیزهایی که گفتی، فکر نکرده بودم. و نمی خواستم این اتفاق [اتفاقی که در آن دایه در همدستی با دیگران با نیرنگ لباس دیوانگان را بر تن کاپیتان می پوشاند] بیفتد. شاید یک چیزهای تیره و تاری توی ذهنم داشتم، تا از دست تو آزاد شوم. تو همیشه سد راه من بودی. اگر طرح و نقشه ای در کارهای من می بینی، کاملأ ناآگاهانه بوده. حتی یک بار هم به کارهایی که کرده ام، فکر نکرده بودم. تو مسیرها را مشخص میکردی و بقیه کارها خودش پیش می رفت. من خودم را در برابر خدا و وجدانم بیگناه میدانم، حتی اگر واقعأ بیگناه نباشم. وجود تو مثل یک سنگ روی قلب من سنگینی می کرد و من همیشه به دنبال راهی بودم تا از شر این بار سنگین خودم را خلاص کنم. اینهایی که گفتم حقیقت است. اگر من باعث آزار تو شدم، مرا ببخش.” ص. ۹۹

کاپیتان در پاسخ او می گوید:

“همه ی این حرفها شنیدنی و قابل پذیرش است، اما چه کمکی به من می کند؟ مقصر چه کسی است؟ شاید مقصر ازدواج بر پایه ی سنت است. در قدیم مردان ازدواج میکردند، اما حالا مرد با یک زن تاجر شراکت میکند یا با یک زن دوست می شود و با او زندگی می کند… بعد هم شرکا به هم نارو میزنند یا دوستان آبروی هم را برباد می دهند. این وسط چه بلایی سر عشق؛ عشق پاک میآید؟ بر اثر بی توجهی پژمرده می شود و میمیرد. در این شرکت؛ که هرکس سهم و حق و حقوق خودش را دارد و میتواند هرکاری خواست با آن بکند، عشق چه معنایی دارد؟! وقتی که شرکت شکست خورد، سهامدار چه کسی است؟ پدر واقعی و اصلی بچه چه کسی است؟” ص. ۹۹-۱۰۰٫

می بینیم که لورا اقرار میکند هیچ نقشه و طرح ازپیش آماده شده ای برای دیوانه قلمداد کردن کاپیتان نداشته است. کاپیتان خط کلی زندگی را تعیین میکرده و او هم بی عذاب وجدان و بی احساس گناه در گرداندن چرخ زندگی تلاش میکرده، اما کاپیتان “مثل یک سنگ روی قلب” او سنگینی میکرده و یک چیزهای تیره و تاری هم در زمینه رهایی از زیر بار این سنگ به ذهنش میرسیده و اگر کاری هم کرده است، به قول مثال خودمان مَثَلِ: نیش عقرب نه از ره کین بوده است، و نه توطئه ای برای آزار او.

اما چه چیزهایی باعث شده تا لورا شوهری با شغل و موقعیت خوب، وظیفه شناس، با وفا و مورد احترامِ جامعه را سدّی بر سر راه، و سنگی بر روی قلب خود بپندارد؟ آیا این همان حسِ مشترکِ زنان پیشرو در عصر او نیست؟ و آیا این آزادیِ از دست شوهر، آزاد شدن از دست شوهری نیست که از همسرش زنی پاکدامن، معشوقی صفابخش و باوفا، و مادری مسئول برای تربیت فرزندانش می خواهد؟ اما اگر لورا به اینها اعتراض دارد و زنی است که روح زمان را درک نموده و میخواهد “زن بودن” را از ارزشهای کهنه و بازدارنده پاک سازد، پس چرا نمیخواهد دخترش به تحصیل در محیطی بزرگتر ادامه دهد؟ و چرا در این زمینه مردی که خواهان پابرجایی ارزشهای کهنه است، در این مورد از همسرش پیشروتر و مدرنتر است؟

این گفت وگوها و اینگونه سرگذشتها برای هیچکس ناآشنا نیست و با کمی کنکاش در یادهامان، میتوانیم نمونه های مشابهی را که در طول زندگی خودمان دیده ایم به یاد آوریم. زندگی پر از تناقض است و نکته ی دیگر اینکه یک اثر هنری بسیار فراتر از زمان و مکانی که در متن آن آورده شده خود را می گستراند و همین سبب میشود تا ما بتوانیم در برخورد با چنین اثری، پیشامدهای روایت شده در آن را، در زمان و مکان خودمان، و حتا با شرکت خودمان به تماشا بنشینیم.

در این داستان ما تأثیر دستآوردهای علمی و صنعتی را که موجب دگرگونی هایی در شکل بندیهای اجتماعی و خانوادگی میشوند، و ناچاری آدمها را در پذیرفتن شرایط جدید میبینیم، و با لزوم درکی تازه از مفهوم های سنّتی و پذیرفته شده ی پیشین مانند خانواده، وظیفه های همسری، رابطه پدر و فرزندی، وفاداری، و… روبرو می شویم.

اینها موردهایی است که ما به عنوان انسان، در هر دورانِ گذاری با آن روبرو میشویم. تأثیر مفهومهایی که عادتها و سنتهای بسیاری بر اساس آنها شکل گرفته و سالیان دراز برای ما و در ما تکرار شده، و خود ما نیز ای بسا که بارها آنها را نشر دادهایم، یکروزه از میان نمی روند و با پذیرش مفهومی نو، همهی رسوبات درکِ کهن یکباره از وجود ما پاک نمیگردند. رو آوردن به نو اگر با ترس هم همراه نباشد، تا اندازهای با دلهره و شک همراه است. آنچه را که تاکنون با آن سر کرده ایم- خوب یا بد- میشناسیم و به نقطه های ضعف و قوت آن آگاهیم، اما پذیرفتن “نو” به معنای رفتن به میان “ناشناخته ها” و “ناآزموده ها” است.

در این اثر هنری، ما گاهی با لورا همدلی میکنیم و گاهی با کاپیتان، و با وجود آنکه بسیاری گفته اند که این اثر زن ستیزانه است، اما در بسیاری از جاها ما با زنانِ داستان همداستان می شویم. آیا می شود این شکِ کاپیتان را همچون انتقادی به سنتهای کهنه و به رفتار خود او ندید؟ منظورم آنجا است که می گوید:

“مقصر چه کسی است؟ شاید مقصر ازدواج بر پایه ی سنت است.”

یکی از دلیل هایی که موجب شده تا منتقدان و نگارندگان تاریخ ادبیات “پدر” را در شمار کارهای کلاسیک قرار دهند این است که، استریندبرگ در این نمایشنامه ژرفای ادبیات اروپایی را می کاود تا مفهوم پدر را از میان آن بیرون بکشد. او در این راستا شیوهای را به کار میگیرد که در سال ۱۹۶۹ زبانشناس بلغاری- فرانسوی جولیا کریستوا (Julia Kristeva) نام اینترتکستوالیتی[۴] را بر آن نهاد. در اینگونه کار، یک متن به متنهای بسیار دیگری رجوع میدهد و در واقع فهم کامل متنی که میخوانیم، با توجه به متنهای رجوع دادهشده امکانپذیر میگردد، و بینِ خودِ این متنها دیالوگ برقرار میشود.

او در این نمایشنامه، از میان ادبیاتِ پرحجم اروپا، از یونان باستان تا عصر خویش، برخوردهای گوناگون با مفهومهای پدر، شوهر، و ازدواج را با دیدی انتقادی از نظر میگذراند. کاپیتان آدولف در سیارهی مشتری یا ژوپیتر (پدر-ایزد) اساطیر باستانی، تلاش میکند تا اتفاق های گذشته را بخواند. ص. ۳۱-۳۲٫ خدای پرتوان روم باستان، ساتورن، از ترس آنکه مبادا توسط فرزندانش خورده شود، خود پیشقدم شده و فرزندانِ خویش را میخورد. آدولف به عنوان دلیلی بر دیوانه نبودن خویش، از شکِ تِلِماک فرزند ادیسه به مادر پاکدامنش پنه لوپ چنین بازگویی میکند:

«مادرم ادعا میکند که ادیسه پدر من است. اما خودم هیچ نمیدانم. تا بهحال هیچکس نتوانسته اصل خودش را پیدا کند». ص. ۸۶

او از اومفال زن هرکول هم برایمان میگوید؛ زنی که آن قهرمان بزرگ را به نخریسی واداشت. هنگامی که دکتر با اشاره به نمایشنامه ی اشباح از هنریک ایبسن به کاپیتان یادآوری میکند که همسرکاپیتان الوینگ در آن نمایش «آبروی شوهر مرحومش را هیچ میکرد» ص. ۶۱، و تأسف میخورد که آن مرد از دنیا رفته و دیگر نمیتواند از خودش دفاع کند، کاپیتان میگوید: «فکر می کنید اگر زنده بود کلمه ای به زبان می آورد؟ فکر می کنید اگر شوهر مرده ای دوباره زنده شود، کسی حرفهایش را باور می کند؟» ص. ۶۲٫

او به سراغ حزقیال نبی هم می رود و این گفته اش را بازگو می کند: «ابله آنکه می گوید: نگاه کنید، این پدر من است. کیست که بتواند ثابت کند پدرش کیست؟!» ص. ۸۷٫

کاپیتان همچنین بر این باور است که الکساندر پوشکین «پیش از آنکه بر اثر زخم گلوله در دوئل بمیرد، از زخم کشنده ی شایعات در باره ی خیانت زنش، مرد.» ص. ۸۸٫

اما از اینها همه گذشته، برخورد استریندبرگ با زنان در جهان واقعی و زندگی اش، با برخوردی که او در نوشته هایش با آنان می کرده تفاوت داشته است. از قول خواهر همسر دوم او گفته اند: “استریندبرگ ممکن است در رابطه با مردان خشن و وحشی باشد، اما محال است برخلاف حرف حتی دختربچه ای حرفی بزند.”[۵]

[۱] . برمل، آلبرت: آوگوست استریندبرگ. مترجم: کاوه میرعباسی- تهران: کهکشان.مجموعه نسل قلم: ۳۰- چاپ اول ۱۳۷۳ ص. ۱۰-۱۱

[۲] . همانجا ص. ۱۰

[۳] همانجا، ص. ۱۷ و ۱۸

[۴] Intertextuality

[5] برمل، آلبرت: آوگوست استریندبرگ. مترجم: کاوه میرعباسی- تهران: کهکشان.مجموعه نسل قلم: ۳۰- چاپ اول ۱۳۷۳ ص. ۱۷



حوض یشم

 

چنانکه رستم الحکما می گوید، در میان دریاچه‎ی روبروی چهلستون حوض کوچکی از سنگ یَشم برای تفریح شاه سلطان حسین صفوی ساخته بودند. او با سوگلی‎اش در جایی مخصوص که برایش تدارک دیده بودند به تماشای پیکر برهنه‎ی زیباترین دختران ایران می‎نشست که با پیچ و تاب تَن‎های لطیف‎شان در آن آبِ پاک، شناکنان برایش دلبری میکردند:حکایتِ حوض یَشم، راحتخانه، حظخانه و لذّتخانۀ شاه سلطان حسین"وقتی که آن فخرِ ملوک با معشوقۀ خود بر آن نشیمن می‎نشست، آب پاکی در آن حوض یشم جاری [بود] و جواهر رنگارنگ و لعل‎های رخشانِ بسیار در آن میریختند. پیوسته از فوّارهاش آب می‎جوشید. کشتی بسیار خوبی ساخته و در آن انداخته بودند که گاهگاهی شاه شاهان با زنان ماه‌طلعتِ حورلقای خود در آن می‎نشست و آن کشتی را به گردش می‎انداختند و او حظّ میکرد و لذّت میبرد.زنان ماه پیکرِ سیم اندامِ سروقدِ گلرخسارِ سمَن‎بَرَش در آن دریاچه به شناوری و آب‎بازی مشغول [میشدند] و در هوای گرم، یعنی در فصل تابستان، آن سلطانِ جمشید نشان، در میان آن دریاچه بر نشیمنِ شاه‎نشین، بر لبِ حوض یشمِ پُرجواهر جلوس مینمود.

SEARCH BY TAGS: 

No tags yet.
bottom of page