در باره هوشنگ گلشیری و احمد میرعلایی
گلشیری تنها هنگامی به سیاست کشانده میشد که مانعی بر سر این راه ایجاد میکردند. اینجا بود که سکوت نمیکرد، توضیح میداد، به دیدار دست اندرکاران میرفت. دفاعیههایش معقول و سنجیده بود. اما اغلب ناامید برمیگشت. ولی دوباره تلاشهایش را از سر میگرفت. آنچه او را به پیش میراند عشق بیپایاناش به ادبیات بود والا جسماش روز به روز شکسته میشد و سرفههایش مدامتر. یک بار سرزده به دیدناش رفتم. در بستر افتاده بود. چشماش که به من افتاد بیدرنگ بلند شد و بستر را جمع کرد. هر چه اصرار کردم استراحت کند زیرِ بار نرفت. خوابیدن و استراحت کردن را، حتی در هنگام بیماری، ضعف میدانست. از جوانی همین بود. به مسافرت که میرفتیم کمتر از همه استراحت میکرد و بیشتر از همه کار. مثل این که رسیدنِ به دیگران را وظیفهی خود میدانست. سالها پیش در سفری به شمال به او گفتم: این چه کاری است؟ بگذار هر کس کاری به عهده بگیرد. گفت: ما را در این جمع نویسنده و شاعر هم میدانند. نباید گذاشت متهم به تنبلیمان کنند یا خیال کنند به خاطر این چند سطری که مینویسیم طلبی از کسی داریم. البته این دلیل تراشی بود. مهربانیهای گلشیری بیدلیل و تکلف بود. یک بار به دیدن پیرمردی رفتیم در بستر مرگ. پیرمرد گله کرد که زیرپیراهن چرکتابی به او پوشاندهاند تا زحمتِ زود به زود عوض کردن آن را به خود ندهند. گلشیری بیدرنگ خواهش کرد زیرپیراهن سفیدی بیاورند و آن را با چنان مهربانی و ملایمتی به او پوشاند که پیرمرد بهت زده نگاهی به او کرد و گفت: « حالا می فهمم چرا این همه میگویند گلشیری»
برای گلشیری هر داستانی باید تجربهای نو و آفرینشی تازه میبود والا چه آفرینشی، چه نویسندهای، چه هنرمندی؟ این نکتهای بود که تحسین کنندگانِ آن نوشته از آن غفلت میکردند. می گفتند: این نویسنده توانسته است قصه بگوید، قصهای که خواننده را تا آخرین سطر کتاب به دنبال خود بکشاند. گلشیری میگفت: این که اولین قدم نویسندگی داستان است. داستان نویسی هنر است نه تکرار تجربهها و شگردهای کهنه شده. روزی باخود فکر میکردم که ای کاش گلشیری به تهران نیامده بود و در همان گوشهی پاک و ساده و معصوماش نشسته بود و آن داستانهای ناب را مینوشت که تلفن زنگ زد. گلشیری بود میگریست و میگفت برویم اصفهان. گفتم مگر؟ گفت احمد میرعلایی، با سکته. با یونس تراکمه راه افتادیم. سوم آبان ۱۳۷۴. در تمام راه صحبت از این بود که احمد از خود مواظبت نمیکرد، سیگار زیاد میکشید، به خواب و خوراکش نمیرسید. عصبی شده بود. میگفت دیگر به سنی رسیدهایم که باید کمی مواظب جسم خود باشیم. به خانهی میرعلایی وارد شدیم. به زن و سه دختر جواناش تسلیت گفتیم. هنوز ساعتی نگذشته بود که دیدم گلشیری برافروخته در گوشهای با عموی میرعلایی حرف میزند. معلوم شد سکتهای در کار نبوده است. جسد میرعلایی، مترجمِ زبردست، مُعرف بورخس و اوکتایوپاز و استاد زبان انگلیسی دانشگاه اصفهان در کوچهای بن بست، به وضعیتی که نمینویسم پیدا شده است. بهتمان زد. میرعلایی که فعالیت سیاسی نداشت. کتاب فروشی کوچکی داشت، محل رفت وآمد فضلا و استادانِ دانشگاه. آخر چرا؟ سر درنمیآوردیم. گیج شده بودیم. یعنی این شهر، این نیمهی جهان، ظرفیت شهروند بیآزاری چون میرعلایی را نداشت؟ اتفاق کمی نبود. گلشیری از آن روز دیگر گلشیری قبلی نشد. به جای این که بترسد یا او را بترسانند یک پارچه جرأت و شهامت و ایثار شد. حادثههای بعدی تیزهوشی او را تأیید کرد. برخورد او با فاجعهها سنجیده بود. همه چیز را در نظر میگرفت. اتهام ناروا به کسی نمیزد. انگشت اشارهاش به درستی کسانی را که باید نشانه میگرفت. آنها را میشناخت. بارها به زور به خانهاش وارد شده بودند آن هم به بهانهی حفظ جان او. دیگر چه بگویم. چگونه میتوان خاطرهی چهل سال دوستی را در نوشتهی کوتاهی گنجانید. وقتی فکر میکنم چگونه یک بیماریِ بیرحم و فرساینده طومار عمرش را درهم پیچید، رشتهی کلام از دستام در میرود یاد و ناماش گرامی باد